یا سلام!
از خواب که پا می شم، سکوت خونه و خاموشیش برام غیر عادیه...
هیچ کس خونه نیست!
یعنی کجا رفته ن؟... کاش لا اقل نامه ای میذاشتن برام!
تلفن رو برمی دارم و سریع شماره موبایل رو می گیرم!... صدای زنگ از اتاق بغلی بلند می شه!... جاش گذاشته انگار!
قطع می کنم و شماره ای دیگه... خوبه، این همراهشونه فقط صدای سلام رو می شنوم و بعد... دم مخابرات گرم! که هر وقت می خوایم آنتن نمی ده!
...
آروم می شم، لا اقلش اینه که صداشون گرفته نبود!... پس خدا رو شکر مشکلی نیست!... دلم به سرش میزنه بگه رفته ن خرید!!!
...
ولی سکوت خونه و تاریکیش، بد کلافه م کرده!
چراغ رو روشن می کنم و شروع می کنم به کنار زدن پرده ها...
اولی رو که کنار می زنم... مات می شم!
بیرون یه دست سفیده... برف، ریز و تند داره می باره و یکی دو سانتی هم نشسته!!!!
دیشب که خبری نبود، حتی از آسمون ابری!
چند دقیقه ای خیره می شم به رقص بی نظیرشون... و یاد ایام دور می افتم!
یادمه دبستان هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم، اولین کارم این بود که پرده رو بزنم کنار و دل خوش کنم که شبانه چنان برفی اومده باشه که اون خانوم اخبارگو رو مجبور کنه بگه مدارس تعطیل!!!!
ولی خب... همیشه در حد یه آرزو برام موند، هر وقت هم که مدرسه ها تعطیل شد، از شب قبلش تابلو بود!
همیشه در انتظار یه برف غافلگیرانه و تعطیلی بعدش موندم!
...
و الان، خیره شده م به تحقق دیرهنگام آرزوم... به زمین سفید و برفایی که هم چنان با سرعت دارن می شینن روی زمین...
آرزوم برآوورده شد... چرا خوشحال نیستم؟
..........................................
نکنه طعم گس بزرگ شدن، آرزوای ساده و کوچیک کودکیامو قتلعام کرده؟!